بچه که بودم...

ساخت وبلاگ
بچه که بودم فکر میکردم دوست یعنی کسی که باید آبنبات،شکلات و بستنی هایت را با او شریک شوی.

بزرگ تر که شدم فهمیدم دوست کسی است که غم ها و شادی هایت را با او شریک میشوی.

بچه که بودم فکر میکردم با دوست بازی میکنی.

بزرگ تر که شدم فهمیدم با دوست زندگی میکنی.

بچه که بودم فکر میکردم دشمن یعنی کسی که با تفنگ و تانگ به محل زندگیت می آید وقصد جانت را میکند.

بزرگ تر که شدم فهمیدم دشمن کسی است که وارد فکرت میشود و سعی در تخریب آن را دارد.

بچه که بودم فکر میکردم هر کس همان چیزی است که نشان میدهد.

بزرگ تر که شدم فهمیدم در پس این نقاب های چهرایی، هزاران دیو و پری خفته است.

آری بچگی این گونه است.ساده بودن و ساده فکر کردن است.

یا شاید هم به قول شاهزاده کوچولو(مسافر کوچولو)این آدم بزرگ ها هستند که واقعا عجیب اند.

نوشته شده توسط خودم.

 

وبلاگی با بوی یاس......
ما را در سایت وبلاگی با بوی یاس... دنبال می کنید

برچسب : بچه که بودم,بچه که بودم فکر میکردم,بچه که بودم به من آموختند,بچه كه بودم,بچه که بودم آسمون آبی بود,بچه كه بودم به من آموختند,بچه كه بودم فكر ميكردم,بچه بودم که مادرم,بچه كه بوديم,بچه که بودیم بستنیمان را گاز, نویسنده : boyehyas81o بازدید : 250 تاريخ : پنجشنبه 25 شهريور 1395 ساعت: 19:23